دم بریدن. بریدن دم حیوانی. قطع کردن دنبال و دم، چنانکه در مار: مار راچون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کار سرسری. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به دم بریدن شود
دم بریدن. بریدن دم حیوانی. قطع کردن دنبال و دم، چنانکه در مار: مار راچون دم گسستی سر بباید کوفتن کار مار دم گسسته نیست کار سرسری. جمال الدین سلمان (از آنندراج). رجوع به دم بریدن شود
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
در روضه خوانی و عزاداری شعری را که روضه خوان یا نوحه خوان می خواند دسته جمعی خواندن و تکرارکردن سکوت کردن یا دست از کار کشیدن برای استراحت و نفس تازه کردن
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
خاموش شدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث) : تا صبح نبست از این دعا دم یک پرده نکرد از این نوا کم. نظامی. دیده را مژگان زبان است و نگه عرض نیاز نیستم از گفتگو خاموش اگر دم بسته ام. واله هروی (از آنندراج). - دم دربستن از کسی، با اوسخنی نگفتن. لب به سخن نگشودن با وی. با وی به گفتگو نپرداختن: پختۀ غم های عشقم لاجرم دم ز خاقان جهان دربسته ام. خاقانی
دل کندن. دست کشیدن. دل برکندن. دل بریدن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: از صحبت خلق دل گسستم اندیشه ندیم دل ببستم. ناصرخسرو. سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی. سعدی
دل کندن. دست کشیدن. دل برکندن. دل بریدن. دل برداشتن. قطع علاقه کردن: از صحبت خلق دل گسستم اندیشه ندیم دل ببستم. ناصرخسرو. سودازده ای کز همه عالم به تو پیوست دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی. سعدی
کنایه از سکوت ورزیدن است. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از سکوت است. (لغت محلی شوشتر). - دم گرفتن کسی را، گرفتن نفس وی. بند آمدن نفس او. حبس شدن نفس و خاموش شدن وی: کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت. نظامی. ، بازداشتن نفس و حبس کردن هوا، خفه شدن. (ناظم الاطباء) ، ترک دادن و تن زدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). توقف نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) ، توقف کردن و استراحت نمودن و نفس تازه کردن. (یادداشت مؤلف) : پیاده شده، دم گرفته... روانۀ راه شدیم. (تحفۀ اهل بخارا) ، عدم جریان هوا. (ناظم الاطباء). بدبو شدن. متعفن و گنده بوی شدن. گنده شدن. (یادداشت مؤلف) : استرواح، دم گرفتن گوشت یعنی گنده شدن. (مجمل اللغه). الصلول، دم گرفتن گوشت پخته یا خام، یعنی گنده شدن. الکبث، دم گرفتن گوشت. عرص، دم گرفتن خانه از نم. غموم، دم گرفتن. کبث، دم گرفتن گوشت. غموم، دم گرفتن گوشت، بریان و پخته. خیس، دم گرفتن مردار. (از تاج المصادر بیهقی) ، با هم به یک آهنگ خواندن یا بازگو کردن. به دم اندرشدن. دم آمدن. متفق خواندن. دسته جمعی خواندن. با یکدیگر هم آواز خواندن یا بازگو کردن چنانکه ذکری را در حلقۀ درویشان و صوفیان و یا تصنیفی فکاهی را. به جماعت آوازی خواندن: میاندار میخواند و سینه زنها دم می گیرند. (یادداشت مؤلف) ، پوسیده شدن بدن، فرسوده گشتن خاطر. (ناظم الاطباء) ، اثر کردن نفس. مؤثرواقع شدن. (یادداشت مؤلف). - دم کسی در کسی گرفتن، اثر کردن. تحت تأثیر نفس و سخن او واقع شدن. اثر بخشیدن افسون و سخن های سحرآمیز کسی: مدم دم تا چراغ من بمیرد که در موسی دم عیسی نگیرد. نظامی. دمت گر مرغ باشدپر نگیرد دمت گر صبح باشد درنگیرد. نظامی. گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر کآن نه ماریست که در وی دم افسون گیرد. ابن یمین. بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم. فرهاد
کنایه از سکوت ورزیدن است. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از سکوت است. (لغت محلی شوشتر). - دم گرفتن کسی را، گرفتن نفس وی. بند آمدن نفس او. حبس شدن نفس و خاموش شدن وی: کمان گوشۀ ابرویش خم گرفت ز تندیش گوینده را دم گرفت. نظامی. ، بازداشتن نفس و حبس کردن هوا، خفه شدن. (ناظم الاطباء) ، ترک دادن و تن زدن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). توقف نمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان) ، توقف کردن و استراحت نمودن و نفس تازه کردن. (یادداشت مؤلف) : پیاده شده، دم گرفته... روانۀ راه شدیم. (تحفۀ اهل بخارا) ، عدم جریان هوا. (ناظم الاطباء). بدبو شدن. متعفن و گنده بوی شدن. گنده شدن. (یادداشت مؤلف) : استرواح، دم گرفتن گوشت یعنی گنده شدن. (مجمل اللغه). الصلول، دم گرفتن گوشت پخته یا خام، یعنی گنده شدن. الکبث، دم گرفتن گوشت. عرص، دم گرفتن خانه از نم. غموم، دم گرفتن. کبث، دم گرفتن گوشت. غموم، دم گرفتن گوشت، بریان و پخته. خیس، دم گرفتن مردار. (از تاج المصادر بیهقی) ، با هم به یک آهنگ خواندن یا بازگو کردن. به دم اندرشدن. دم آمدن. متفق خواندن. دسته جمعی خواندن. با یکدیگر هم آواز خواندن یا بازگو کردن چنانکه ذکری را در حلقۀ درویشان و صوفیان و یا تصنیفی فکاهی را. به جماعت آوازی خواندن: میاندار میخوانَد و سینه زنها دم می گیرند. (یادداشت مؤلف) ، پوسیده شدن بدن، فرسوده گشتن خاطر. (ناظم الاطباء) ، اثر کردن نفس. مؤثرواقع شدن. (یادداشت مؤلف). - دم کسی در کسی گرفتن، اثر کردن. تحت تأثیر نفس و سخن او واقع شدن. اثر بخشیدن افسون و سخن های سحرآمیز کسی: مدم دم تا چراغ من بمیرد که در موسی دم عیسی نگیرد. نظامی. دمت گر مرغ باشدپر نگیرد دمت گر صبح باشد درنگیرد. نظامی. گفتم ای دل کم آن زلف سیه کارش گیر کآن نه ماریست که در وی دم افسون گیرد. ابن یمین. بسوخت جان حریفان ز گرمی سخنم عجب که در تو نگیرد دمی که من دارم. فرهاد
جدا شدن، جدا کردن. بازکردن. دور داشتن: چو دستت ز هر حیلتی درگسست حلال است بردن به شمشیر دست. سعدی. - دست از دامن کسی گسستن، دور داشتن و رها کردن دست از دامن کسی. ترک گفتن. جدائی کردن. رها کردن دامن او. او را به خود گذاردن: گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دستت از دامن گسستن. سعدی. گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی. و رجوع به دست گسلیدن شود
جدا شدن، جدا کردن. بازکردن. دور داشتن: چو دستت ز هر حیلتی درگسست حلال است بردن به شمشیر دست. سعدی. - دست از دامن کسی گسستن، دور داشتن و رها کردن دست از دامن کسی. ترک گفتن. جدائی کردن. رها کردن دامن او. او را به خود گذاردن: گرم دشمن شوی یا دوست گیری نخواهم دستت از دامن گسستن. سعدی. گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل. سعدی. و رجوع به دست گسلیدن شود
معروف و مرادف کمر گشادن. (آنندراج). کمر گشادن. (فرهنگ فارسی معین). گشادن کمربند از کمر: غلطسنجان عامی دشمنانند کمر در صحبت اغیار مگسل. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر کسی یا چیزی را گسستن، حشمت و قدرت وی را گرفتن. نشانۀ بزرگی و مقام را از وی بازستدن: قدر تو چرخ را ربوده کلاه حلم تو کوه را گسسته کمر. ظهیرفاریابی (از آنندراج)
معروف و مرادف کمر گشادن. (آنندراج). کمر گشادن. (فرهنگ فارسی معین). گشادن کمربند از کمر: غلطسنجان عامی دشمنانند کمر در صحبت اغیار مگسل. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر کسی یا چیزی را گسستن، حشمت و قدرت وی را گرفتن. نشانۀ بزرگی و مقام را از وی بازستدن: قدر تو چرخ را ربوده کلاه حلم تو کوه را گسسته کمر. ظهیرفاریابی (از آنندراج)
طمع بریدن. قطع امید کردن. دل برداشتن. صرف نظر کردن. ترک آز: سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو. کسائی. طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی. سعدی
طمع بریدن. قطع امید کردن. دل برداشتن. صرف نظر کردن. ترک آز: سزد که بگسلم از یار سیم دندان طَمْع سزد که او نکند طَمْع پیر دندان کَرْو. کسائی. طمع بند و دفتر ز حکمت بشوی طمع بگسل و هرچه خواهی بگوی. سعدی
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس
هم آواز شدن چند تن شعری را در دسته جمعی خواندن و تکرار کردن (در روضه خوانی عزاداری یا مجلس صوفیان)، تکرار کردن، توقف کردن دست از کار کشیدن برای تازه کردن نفس